سایناساینا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

دخترم تمام زندگیم

ماه رمضان با ساینا

مامانی پارسال ماه رمضون تو دل مامان بودی و قسمت نشد روزه بگیرم. امسال چون تو دختر نازنازی شیر مامانی و نمیخوری مامان جون روزه میگیره. تو هم حسابی خانومی و مامان و اذیت نمیکنی. خوابت کمتر شده و خیلی بیشتر از قبل بغلی شدی و یه کوچولو هم لج میکنی. هر کاری کنی مامانی خیلی دوستت داره ...
23 تير 1392

7 ماهگیت مبارک عزیز دلم

  دختر نازم فرشته زندگیم عروسکم قشنگم ٧ ماهگیت مبارک   امروز پایان ٦ ماهگی و آغاز ماه هفتم زندگیت عزیزکم. روزها و شبهام کنار تو و با وجود تو سپری میشه. خوشحالم که تو بغلمی عشق مامان بدون که نفسم به نفس تو بند و وجودم با وجود تو کامل تو دخترم عزیزم و بهترینمی برات زیباترین روزها و بهترین چیزها رو آرزو میکنم مرسی که تو زندگیمی ساینا مامان دیوانه وار عاشقت.عاشق چشمای نازت.دیوونه بوی بدنت.     منو بابایی خیلی خیلی دوستت داریم نفسم ...
17 تير 1392

وابستگی

مامانی فکر نمیکردم انقد به من وابسته باشی. از یه جهت خوشحالم چون همش فکر میکردم وقتی شیرمو ول کردی و شیر خشکی شدی محبتت به من کم میشه.اما اینطور نشد.از یه جهت هم ناراحتم. آخه آخر شهریور بعد دو ترم مرخصی بلاخره باید برم دانشگاه نمیدونم با تو و دلم چه کنم.   دیروز منو تو مادری رفتیم دندونپزشکی.مامانی میخواستم عصب کشی کنم و چون یکم طول کشید و تو کلافه شدی با مادری جون رفتی خونه خاله ی مامانی.منم کارم تموم شد اومدم دیدم هرکاری کردن شیر نخوردی و بیتابی کردی وتا بغلت کردم آروم شدی و شیرتو خوردی. اومدیم خونه منو بابایی میخواستیم بریم بازار واست پوشک اینا بخریم.گذاشتیمت پیش مادر جون طبقه پایین. موقع برگشت نزدیک خونه بودیم که عمو...
5 تير 1392

مادر

مادر چه کلمه ی پر معنایی چه احساس زیبایی هیچ وقت فکر نمیکردم به این زودی این احساس زیبا رو تجربه کنم. اما منم مادرم.مادر یه دختر زیبا و دوست داشتنی.مادر ساینا دختر عزیزم. خدای مهربون تو سن ٢٢ سالگی بهترین حس دنیا رو به من دادی ازت بینهایت ممنونم و تا ابد قدردانت. الان که دخترم کنارم خوابیده دلم تنگ شده براش.یه تار موهاش و با تموم دنیا عوض نمیکنم. ساینا جونم همه ی دنیامی مونس تنهایی هامی خیلی دوستت دارم. برات بهترین ها رو آرزو میکنم.خدایا همه ی بچه ها عاقبت بخیر شن دختر منم عاقبت بخیر شه. الهی آمین ...
1 تير 1392

غذا خوردن

ساینا جونم از چهار ماهگی شروع به غذا خوردن کرد.مامانی حسابی اذیتم میکنی.دختر خوبم خب غذاتو بخور دیگه.هی من میپزم  تو نمیخوری. اول فرنی خوردی که زیاد دوست نداشتی   بعد ١٠ روز حریره بادوم که اونم دو روز اول خوب خوردی   بعدش پوره هویج و سیب زمینی که دوست نداشتی جدیدا هم سوپ مرغ که یکم میخوری البته آب مرغ و بهتر میخوری   حالا این روزا بهت حریره بادوم و آب مرغ و شیروموز و سوپ میدم. تورو خدا خوب بخور که غذاخوردنت مثل شیر خوردنت اذیتم نکنه عزیز مامان ...
31 خرداد 1392

بزرگ شدی

دختر قشنگم امروز داشتم به زمان تولدت تا حالا فکر میکردم.چه زود بزرگ شدی دخترم.انگار همین دیروز بود که خدا تورو توی دلم گذاشت اما الان ٥ ماه و ٩ روزته.   وقتی نوزاد بودی تورو روی پاهام میذاشتم و آروم بودی اما حالا یه لحظه هم روی پاهام آروم نیستی.همش میخوای فرار کنی و غل بخوری   خدایا عظمتت و قدرتت رو شکر.هزار مرتبه   واااای کی گذشت.همیشه میگفتم میشه زودتر بزرگ شی اما الان نه نمیخوام.بزرگ شو اما عجله نکن.آروم آروم بزرگ شو عزیزم.میخوام از تمام روزهایی که باهمیم لذت ببرم.میخوام قدر تموم لحظه های کنار تو بودن رو بدونم.   عزیز مامان میترسم زود بزرگ شی و مامان تنها بمونه.میترسم عشقی بیاد و تورو ...
26 خرداد 1392

ساینا نشست

ساینا جون دیروز برای اولین بار بدون کمک نشست.٥ ماه و ٣ روزگی البته کمرش و نمیتونست صاف کنه و خم بود و انگشت شست پاشو میخورد   ...
21 خرداد 1392